امین محمدامین محمد، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

شازده کوچولو

سه ماهگی شازده کوچولو

شازده کوچولوی عزیز سه ماهگیت مبارک...باورم نمیشه که به همین زودی سه ماه گذشت .... به روزهای اول که فکر میکنم خنده ام میگیرد که چطور تصور میکردم تا یک ماهگی تو خیلی مدت زیادی طول میکشه... فکرمیکردم یعنی میشه من عید و ببینم و حالا تقریبا یک ماه بیشتر به عید نمونده و تو هر روز تغییر میکنی... دستت که مدام توی دهنته...آب دهنت که مثل آبشار روونه...جغجغه هاتو خیلی دوست داری و کافیه یکی از دستت بگیردشون دیگه گریه امانت نمیده.... اما خوابت و شیرت کمتر شده و همش دوست داری  بغلم باشی...طوری با چشمات دنبالم میکنی که دلم واسه نگاهت پرپر میزنه ...  عزیزدلم طبق رسممون برای ماهگرد سه ماهگیت کیک پختم و چندتا عکس خوشگل ازت گرفتم شک...
28 بهمن 1390

بدون عنوان

امین محمد در ماهگرد دوماهگی عزیزدلم تو ابن روز خونه مادرجون عصمت بودیم. من برات کیک پختم اما یهو مهمون اومد و حواس من یه کم پرت شد و کیکت این شکلی شد... ا امین محمد در یک روز برفی من نخوام با خیابون برفی عکس بگیرم کیو باید ببینم...آخه له شدم واااااااااااااااااای   امین محمد بعد از یک ماساژ حسابی...   آخه من نمیدونم این مامانم چه اصراری داره هی منو  دمر بندازهههههههههههههههه خسته شدم یکی به دادم برسه...   امین محمد و اسباب بازی هاش من از این خرسه میترسم... ماماااااااااااااااااااااااان اینم دوست جون امین محمد...دارم با دوستم خصوصی حرف میزنم لطفا فضولی نکنید &n...
17 بهمن 1390

عکسهای دیدنی و لحظه های به یاد ماندنی

امین محمدم مامان و ببخش که دیر عکسات و گذاشتم... اما مامان باور کن خوئت بهم هیچ فرصتی نمیدی اما بازم سعی میکنم که زود زود بیام و وبلاکت و کامل کنم به شرطی که با مامانی همکاری کنی... امروز 53 روزه شده ای عزیزم   اولین عکس پسری در بیمارستان...ساعت اول تولد برای دیدن تمام عکسها گزینه ادامه مطلب را بزنید....         اولین عکس شازده کوچولوی ما در بیمارستان... ساعات اول تولد. امین محمد در حال ترخیص از بیمارستان... تن تو ظهر تابستون و به یادم میاره.... اولین جدایی پدر و پسر....وقتی که بابایی مارو گذاشت خونه مادرجون و خودش برگشت تهران بابایی دائم میگفت این عکس و نذار خوشم نمیاد ...ا...
17 بهمن 1390

کارای شازده کوچولو

عزیز دل مامان میخوام از کارایی که این روزا میکنی برات بنویسم. هر روز شیرین تر و شیرین تر میشی وحسابی دل همه رو آب میکنی . من که دیگه مرده تم... اول اینکه همچنان از خواب فراری هستی و نمیذاری اصلا خواب تو چشمای نازت لونه کنه... حسابی دست وپا میزنی و کلی وول میخوری.چند روز پیش که مادرجون اینجا بود برای بارسوم جغجغه تو گرفتی توی دستت و تکون دادی. هر روز علاقه ات به اسباب بازیهات و بازی کردن بیشتر میشه. با عروسک آویزای تختت حسابی سرگرم میشی و میخوای بگیریشون .وقتی هم مامان با اون دلقک و خرس مهربونت برات نمایش میده کلی میخندی.... همه میگن مامانی شدی آخه دائم منو با چشمات دنبال میکنی حتی وقتی تو بغل بقیه هستی. وقتی هم مامان بهت میگه بیا ب...
2 بهمن 1390
1